Saturday, February 7, 2009

دفتر خا طرات 1


چشمهایم را که باز می کنم از آن تاریکیهای دلگیری را می بینم که تمام خانه را گرفته ، به جز آشپزخانه که چراغش روشن است. حتما ساعت شش و نیم صبح است و مامان دارد صبحانه آماده می کند. یکهو از آن دلشوره های بدجور به دلم افتاد. باید پاشم بروم مدرسه در این صبح غمگین و گرفته که تازه همه اش هم علوم و ریاضی داریم. اصلا دیروز را یادم نمی آید. چرا بعضی دیروزها قبل از اینکه تمام شوند امروز می شوند؟ ای بابا برای اینکه اصلا هنوز دیروز است احمق جان! ساعت شش و نیم بعد از ظهر دیروز است و تو باید بجنبی چون آنت و دنی الان است که شروع شود. چه خوشحالم حالا. بایستی دیگر همه از خواب بعد از ظهری بیدار شوند. خواهرکم هم که پهلوی من خوابیده بیدار می شود و با هم می دویم تا اینکه من زودتر دکمه تلویزیون رنگی پارس را فشار می دهم و در حالیکه به آرم سه رنگش (قرمز و سبز و آبی) که خیلی ازش خوشم می آید نگاه می کنم، با صدای عجیب و غریب روشن شدنش حال می کنم. بعد از آن خواهرکم عین شنگولها بالا پایین می پرد چون کودک سفید هم قدم زدنش تمام شده و حالا که پرده قرمز کنار رفته دارد میپرد هوا و همانجا روی هوا می ایستد، کاری که خواهرکم هر چه تلاش می کند نمی تواند بکند. بی بی بی بق بق، بی بی بی بق بق ...بق بق بق بق بق، بق بق بق بق بق.. حالا من آنت، دختر زیبای کوههای آلپ، مثل همیشه اخمالو ، دارم لوسین را دعوا می کنم.اما انجا در اتاق نشیمن خانه مان یاد کابوس وحشتناک دیشبم می افتم که دنی با آن لنگه پوتین فلزی اش در فضای سیاه ذهنم رژه می رفت.
انجز انجز انجز وحده، نسترن نسترن نسترن عبده...اه! این دیگر حتا از گزارش هفتگی هم بدتر است! چه کار کنیم؟ بابا که دارد عین خوره ها روزنامه می خواند، مامان که عین خوره ها غذا می پزد، خواهر بزرگم هم که همه اش پشت در چوبی قفل شده اتاقش تلفن حرف می زند. فکر می کنم بهترین کار این است که با خواهرکم و عینکی وکامران و پلنگ صورتی و گروهبان گارسیا نقاشی کنیم (که حالی می دهد برای خودش) که مامان داد می زند: پاشین برین مشقاتونو بنویسین

1 comment:

Shine said...

الان من همذات پنداری کردم در حد بنز! نه فقط به خاطر اینکه جزئی از خاطره بودم، بلکه به خاطر حس آشنای بیدار شدن از خواب عصر و تصور صبح

انقدر واضح تمام اینها جلوی چشمام اومدن که انگار همین دیروز بود ، دیروزی که حالا دیگه امروز نیست ، نه کامران هست نه پلنگ صورتی
نه من پشت در قفل شده اتاق تلفن حرف می زنم و نه بق بقی از تلویزیون پخش میشه

حتی تلویزیون ها هم سالهاسا که دیگه پارس نیستند
چقدر اشکم در اومد