Saturday, November 28, 2009

سلامان و ابسال


بوي حموم مياد ؛

حمومي كه لختهاي سياه و سفيد دستهاي همو بالا مي برن

حمومي كه پشگل الاغا بوي خوب ميده ،‌صابونها چربي تن حسيني راد

من پشگلا رو با لذت ميمالم به تنم و روي شن و علف شور دراز مي كشم

و پر آفتاب مي شم ؛

ابسال منتظرمه ما در جزيره بهشتي مشغول استراحتيم

من دمر شده ام و علفهارو مي جوم ؛

ابسال تن بي موشو پوشونده كه با لباس بميره

من با بيكيني ، پهلوهام از علف خيس درد گرفته؛

آسمان طرفدار من است ؛

ابسال مي خواد ذره و ناپديد بشه ،‌من مانع نيستم.

ابسال فقط يه بارمنو ببوس خوشم مياد بوي نون و پهن ميدي

بعد غيب شو برو روي درخت واسه هميشه اونجا بمون

من روي درخت مينويسم " سلامان "

ديگر پهني وجود ندارد اما شنها هنوز هستند شنهاي آفريقايي...

يوسف من ابروهايت را به من بده ، آخر من به تو نياز دارم. تو جواني و خوشگل و مهربان؛ تو آرايشم ميكني هر جور كه خودت خوشت مي آيد، ‌بنفش و آبي و كاهويي. بهم تنفس مصنوعي بده، من غرق شده بودم در صندليهاي به هم چسبيده،‌ ديجيتال ، ديجيتال ، ديجيتال


1380

Thursday, November 26, 2009

اروتیکا

.. مهرداد خوابیده است. من که نمیبینمش.به پهلو دراز کشیده ، چشمانش بسته، پلک‌هایش قلمبیده،انگشتانش را جمع کرده روی دهانش گذشته. هیچ ژستی انقدر زیبا، ساده و کوچک است؟ من هم هستم. اینجایم. کهنه و مچاله دنبال دفتر نارنجیم می‌گردم. دفتر سیاهم ، دفتر زرشکیم، دفتر آبیم...

" روی همان خط صاف زندگی‌ باشید. همانی که پدران و مادرانمان، معلمانمان، پادشاهانمان و ملا‌هایمان گفته اند: `ساف است این خط و فلان که بگیریش میرود تا می‌رسد به فولان بیر مکان ` اینجا همان جاست که به آن می‌گویند تصویر. تصویر هم چهارچوب دارد و چهارچوب هم تعریف و الخ. تصویرم را برمیدارم. ما سه دختریم، سه خواهر، سه کودک، سه ناهنجاری احتمالی‌ در جهانی‌ مشخص.روی تختهای خانه خاله دراز کشیده ایم. هر کدام یک مجله زن روز در دست به تاریخ روزها و ماه‌ها و سالهایی که هرگز وجود نداشتند یعنی‌ قبل از انقلاب ۱۳۵۷. اینجا عشق است و سکس و زیبایی‌ و اروتیکا و نه ایرانی‌ نه ایرانی‌ نه ایرانی‌.اینجا ویولت است، گل سرخی که می‌گویند در شوره زار رویید. من اینجا به دنیا می‌‌آیم. هفت سالگی بلوغ خودم را به چشم میبینم. در هشت سالگی بار شکمم را زمین میگذارم و در بیست و چهار سالگی فرزندم میمیرد. این گونه مفت و مجانی‌ داستان زندگیم را برایتان بازگو کردم.."

نکته پراکنی: از بس خوابی‌ که دیدم شیرین بود وقتی‌ بیدار شدم دو کیلو اضافه وزن داشتم.

اینجا مهرداد خوابیده است. بر تشک‌هایی‌ کلفت و نرم با روکش حوله‌ای صورتی‌. نماد حقیقی کشور آلمان. آلمان.. بوی شکلات در راه فرودگاه از کیف خاله...

پس کله مهرداد شبیه بازی‌های کودکی‌ام است. نه ترسم میدهد نه اضطراب. نه مرا به چالش میکشد نه ازم توقعی دارد. نمیدانم چیز به آن‌ پخی چطور مثل یک مایع خنک روی سطح پوستم میریزد، از آن‌ عبور می‌کند و تا ته جانم را خیس می‌کند. آیا خاصیت خواب است که جنس مواد را تغییر میدهد؟

حال این تصاویر همه با هم چسبیده اند به کودکی ام. به رنگ‌های اصلی‌ کیفم. کیف کولهٔ اصیل و بدیع آلمانی‌‌ام -بهتان میگویم چه رنگی‌ بود، بنفش سرمه‌ای صورتی‌ پررنگ و سبز کله غازی. جوری چسبیده که دارد کلافه‌ام می‌کند. اما قصد جدا کردنش را ندارم. حالا نه بیست و چهار ساله‌ام نه هفت هشت ساله. حالا کودک پیری هستم که هنوز دفترش را می‌‌خواهد. دفتر سیاهش، دفتر سرمه ایش، دفتر زرشکیش...

نکته پرانی آخر: از همه چیز سیر شده ام، به جز صبحانه و ناهار وشام و گاهی هم در وسط آنها میوه و شیرینی‌ و شربت و بستنی و شکلات