Wednesday, May 25, 2011

no title

کوچک می خوابد روی تختِ فنری حوله ای صورتی

نورِ کمِ آباژور، لیوانِ آب و آسپیرینِ صورتی

شام کبابِ برگ - که جویده وتفاله آن را تف کرده - با سوپِ سبزِ تره فرنگی

خواب خوابِ قبر شکافته و دستِ کودکِ تی شرتِ آبی پوش از آن بیرون زده

[همان کودکِ بی تربیت ِنکبت. چه خوب که مُرد، اما کاش دستش از قبر بیرون نبود]

کاش همه دختر بودند، کاش همه زن بودند، کاش همه پیرزن بودند

نی نی ها بدند و آقاها سیاه

کُرک روی پاهایش سیخ می شوند ، هیچکس بهش نمی گوید این زوزه باد است و کابوسِ امشب این صداست : خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است خدا بد است...

نی نی ها بدند و آقاها سیاه

کاش همه دختر بودند، کاش همه زن بودند، کاش همه پیرزن بودند...