Thursday, October 8, 2009

please don't ask for a title!

باشد روزی که گذشته و حالت در یک اتاق نشسته باشند. یکی بهتر از دیگری. یکی بهتر از آب دریا، یکی بهتر از پسسسسسس... درب پارکینگ باز می شود، دود ماشین و آفتاب قایق.

"اما کسی از این ترس اجباری نمی ترسه، چه لاغر و چه چاق این نگرانی من نگرانی نمیشه انگار کسی نگفته تو تو نباش و من می خوام همون باشم با همون سوراخهای دلم که هوا و چیزهای دیگه ازش رد میشه."

تو امنی. اینجا چهار دیوار است که به گفته بعضیها پنجره هایش همچین پنجره نیستند. اینها مهم نیستند، یک مشت استعاره چسکی. بوی مشروب مهم است و کسی که لپ مرا بکشد و بهم بگوید پدرسوخته. که حقیقت همه توهمات چندین ساله مرا شروع به دوختن کند. بدوزد و بدوزد همه کج از اول کج تا آخر یه کمی راست.

"پری کوچیک خسته که قطره های اشکت رو گونه های خیست با کلی دارو دسته قرق کرده نشسته"

پاهای مادر درد می کند و من پیش پری جان نیستم که مرهم دردش باشم که بگه به تو چه که مرهم درد من باشی ؟ اگه درد خودت واسه مرهم من دندون تیز نکرده، بزن به چاک یالا!

اینجاست که من در میان ابرها بر ردیف آجرهای صاف ستون نشسته ام و به پایین نگاه می کنم. از آنجا - بر خلاف چیزی که سالها تصور می کردم- دختری را می بینم که از طنابی آویزان بالا می آید. فالگیری معلق در هوا سالهاست که نگاهش به کف دست دختر است. هر سالی که میگذرد دختر هزار متر بالا می آید، موهایش قرمز می شود، کوتاه می شود، سیاه پرکلاغی می شود، کچل می شود، پرپشت و کم پشت و بلند می شود. دامن هایش همه گشاد و گلدار از پشتش آویزان می شوند، قطار می شوند و گلهاشان می ریزد. نه دردی نه ترسی. دختر نگاهش ثابت است. گاهی که ستونها کج میروند، قلبش، محفظه سینه اش، آنجایش که نفس از آن بلند می شود، کج می شود، پیچ می خورد، اما نگاهش سالم است. بالا می آید هزار متر، میلیون متر، با دامنهای گلگلی اش و نگاه فالگیری بر کف دستش....

"یه روزایی آدم سنگینه. هر چقدم خالی کنه نمیشه. آن روز برای کورونا از آن روزهاست.

گذشته، گذشته گور بابای گذشته همیشه ی خدا تو گذشته فقط یکی عقب آدم گذاشته....."