Monday, August 26, 2013

بچه و مرگ و آب بازى

بچه كفنش را دورش پيچيد
تق گريه اش در آمد
كله عروسكش قل خورد تا زير پاى مردى
مرد روي مادر افتاد
مادر مرد
كله بزرگ شد
از سر بچه بزرگتر
از سر مادر بزرگتر
حتا از سر پدربزرگ هم بزرگتر
كله خنديد و عروسك انگشت بچه را گرفت
كفن بچه را روي شانه هايش پيچيد تا سرما نخورد
بچه پا شد خنديد و دويد
دست عروسك را گرفت و دوتايي چرخيدند
[عروسك قشنگ من كفن پوشيده]
بچه با روحش آب بازي كرد
[يه روز مامان رفته بازار..]
با جسمش طناب بازي
[قشنگتر از..]
بچه با مرگش دوست شد
عروسك با خونش
نفهميديم مرگ بزرگتر بود يا بچه يا عروسك
كنار آن ديوار خاكي همه هم قد بودند

٢٤ آگوست ٢.١٣