Sunday, January 31, 2010

Sorry seems to be the hardest word…



رنج کودکی ما پیچهای چالوس را صدا می کند
پژوی سفید دنده کنار فرمانمان از آسمان آبی ابری می گیرد تا پیاده شویم روی کوهها، با درختها تاج شاه بکاریم
تنمان درد رامسر
جیرجیرکهای مرده کنار بشقاب چلوکباب در باغچه با صفا
آقا جون در سکوت دوغ می نوشد از تنگ گلی] بازی]
بازی با بره های سفید و گربه های سبز
بازی با اولد سانگ
وزخم گرد زانویم که کیف می کند از چغری در همان روزهای اول بهار
.
.
.

تونلهای چالوس را می شمارم
کاجهای کوه مادرم را می شمارم
ساعتهای توقف در کندوان را می شمارم
گریه هایم را ، اضطرابم را، سکوت بین خرو پفهای پدرم را می شمارم
هر جرعه این هوای خیس و چموش را – که باد می دهد مجراهای بینی ام را – می شمارم
تنها شدنم را در بهار تابستان پاییز زمستان ، فروردین تیر مهر دی ، اردیبهشت مرداد آبان بهمن.. می شمارم
.
.
.
امروز تکراری می گویم
تکراری در کوچه های این بهشت تکراری قدم می زنم
تکراری قلبم هوس رامسر و کوی پونه می کند و آهنگهای گریه دار کاست تویوتا ی کورونای نقره ای
و تکراری تنها شدنم را در بهار تابستان پاییز زمستان ، آوریل ژوئن نوامبر ژانویه ، می ژولی فوریه.. می شمارم


بهمن 1388
Perth

Sunday, January 17, 2010

امان از قصه‌های دراز و کوتاه، بد و خوب شهر ما


اینجا شهرها کنار هم خوابیده اند، دستها روی سینه، پاها دراز، تفها آویزان
تصویری دارم از مرکز ثقل این شهرها که صبح‌هایش بوی کله پاچه می‌‌دهد
و چربی‌ این بوست که مرا یاد روایاتی از این شهر می‌‌اندازد
خدا را شکر که کلّه‌ام از مفهومهای گنده خالی‌ شده است
شاید اثر شیشلیک چاق و چله‌ای است که تن‌ لشش را چسبانده به دیواره شکمم
شهر عصبانی، شهر مردهای کلفت
شهر دختران جوان و زیبا که با تنهای سفید و سینه‌های بریده روی تختهای بیمارستانها دراز کشیده اند و از پنجره به بیرون خیره شده اند
خیره به بوی کله پاچه که در سرد صبح زمستان مظلوم ۱۳۸۸ می‌‌پیچد و بالا می‌‌رود و تمام کودکی ما را با خودش می‌‌برد
از دنیایی‌ که دیگر وجود ندارد
به دنیاهایی که هرگز وجود نخواهند داشت
دیگر قلبم از این شهر گرفت و سیاه و پاره شد
قصه‌اش را برای وقتی‌ دیگر می‌‌گذارم
شوخی‌ نمی‌‌کنم
برای وقتی‌ که دور می‌‌شوم انقدر دور
حتا به اندازه نصف کره زمین
و زیرش می‌‌نویسم
تهران، دی‌ ۱۳۸۸