Monday, December 9, 2013

برو

يك روز مى گذرد
دو روز مى گذرد
سه روز و سه هفته و شش روز مى گذرد
كمتر مى شود
گاهتر مى شود
پايين و بالا و پايين مى رود
آرام ولم مى كند
باز مى گيردم
پروانه هاى شكمم كمتر بال مى زنند
مى ميرند و هنوز وقت هست تا پيله بتنند و كرم شوند و پروانه و بال بال
قلبم كمى آرامتر مى زند
تا اينكه ببينم
نبينم تا نشوم
نشوم تا يادم برود
بروم تا ديگر نيايم
نيايد 
نياييم 
باهم نباشيم
تا اينكه با هم باشيم و همه چيز آرام بشود
عادى بشود
تكرارى بشود
نو بشود
نباشد
ولم كند بروم پى كارم
بروم زير آفتاب آبجويم را بنوشم
فكرنكنم به هـيچ چيز
نبينم
ولم كند 
ولم كند
ولم كرده است

Dec 2013
Nas 

Sunday, September 22, 2013

Empyrium

زن روى نيمكت حك شد. 
شال گردنش بافته از جمجمه هاى صورتى
[متاسفم اردك زيبا كه چيزى ندارم بدهم بخورى. من فقط يك دفتر دارم و يك خودكار كه نمى نويسد.]
زن از طوفان ديروز جان سالم به در ...
[زير طوفان وحشى زمستان رانندگى مى كردم. باران و موسيقى زيباى امپايريوم؛ ماليخولياى دلچسبى تمام ماشينم را گرفته بود. تا رسيدم به اقيانوس..]
از سكوت بعد از ظهر فقط آفتاب مانده است و اين نيمكت. زن روى فواره بزرگ وسط درياچه معلق است. فواره بالا مى بردش، پايين مى آوردش، مى چرخاند و مى پيچاند. زن خيس مى شود. با مرغابيها پرهايش را مى تكاند. قطره هاى آب نگين نگين به صورتش مى خورند. روى لباسش مى پاشند. به پوستش مى رسند. از پوستش رد مى شوند. به آن سمتى مى رسند كه آفتاب و نيمكت تمام بعد از ظهر آن روز را فرا گرفته بود و زن روى نيمكت حك شده بود، سايه آفتاب روى دستش خال خالى، به انتظار شب و صاعقه وباران و نهايت. 

July 2013

Monday, August 26, 2013

بچه و مرگ و آب بازى

بچه كفنش را دورش پيچيد
تق گريه اش در آمد
كله عروسكش قل خورد تا زير پاى مردى
مرد روي مادر افتاد
مادر مرد
كله بزرگ شد
از سر بچه بزرگتر
از سر مادر بزرگتر
حتا از سر پدربزرگ هم بزرگتر
كله خنديد و عروسك انگشت بچه را گرفت
كفن بچه را روي شانه هايش پيچيد تا سرما نخورد
بچه پا شد خنديد و دويد
دست عروسك را گرفت و دوتايي چرخيدند
[عروسك قشنگ من كفن پوشيده]
بچه با روحش آب بازي كرد
[يه روز مامان رفته بازار..]
با جسمش طناب بازي
[قشنگتر از..]
بچه با مرگش دوست شد
عروسك با خونش
نفهميديم مرگ بزرگتر بود يا بچه يا عروسك
كنار آن ديوار خاكي همه هم قد بودند

٢٤ آگوست ٢.١٣