Friday, December 18, 2009

از ایران، از استرالیا، از جهان، از آسمان، یکی‌ مرا می‌‌نویسد

من امروز خیلی‌ کوچکم، صورتم سرخ و داغ؛ شاهزاد گم شده‌ای‌ام در همهمه‌های نا‌ آشنای این سالها و این ماهها

دور سرم می‌‌چرخد - تحولات اخیر، تحولات اخیر

[کوتاهم، شیرینم، تنم همیشه داغ است و درد خیلی‌ راحت اعصاب حسی‌ام را انگولک می‌‌کند]

در شیدایی بچه وار گه‌ گدارم، هیکل در مضیقه‌ام پاورچین پاورچین بخار می‌‌شود، آب می‌‌روم

خونی روی تنم می‌‌ریزد که جوان است و بوی تعفن نمی‌‌دهد

رقیق است و صدا دارد، جیغ می‌‌زند، جیغش در گذشته و حال گم می‌‌شود

خون با صدای سوزناکی آواز می‌‌خواند و جاری می‌‌شود و من با آوازش پیر می‌‌شوم

* * *

من پیرمردی سفالینم

قرنهاست که ادرارم از کنترلم خارج است

اساس و شالوده وجودم از ادرار خیس و ولرم است

یکی‌ از چشمانم شکسته است

روی تنم کاشیهای آبی‌ تا عرش بالا می‌‌روند تا به خدا نامی‌ برسند

پوستم اما اخرایی و چروک است

فرسودگی کارم است اما حالا به گمانم وقتش است

دستهایم را با زحمت و مشقّت بالا می‌‌برم

شاهان دلاورم سوار بر اسبهایشان از روی دستانم سقوط می‌‌کنند

روی شانه‌ هایم، روی شکمم، توی دهانم می‌‌ریزند

آرام و بی‌ صدا، معمارها گنبدهایم را رها می‌‌کنند..


* * *

نادر آمده است امروز. پا بر سر و جان و چشمم می‌‌گذرد

چادر مرصع نشانش تنم را سوزن دوزی، از خواب زمستانی بیدارم می‌‌کند

اینجا، آنجا، هزاران سرباز و اسب و چادر و زنان حرمسرا زنجیروار نشسته اند

مرد من نادر قلی در یک دست تبرزین، در دست دیگرش خاکم را، گوشتم را در مشت خویش می‌‌فشارد

لبهایش را روی گردنم می‌‌ساید، نفس آتشین و پر از شهوتش را لای موهایم ول می‌‌دهد

پنجه‌هایم غوطه ور می شوند در پهلوهایش؛

مرا می‌‌چسباند به خودش، می‌‌لغزاند، می‌‌لرزاند، می‌‌سوزاند، طاقتم طاق می‌‌شود، فریاد می‌‌زنم: توپاز خان آمدی! استحقاقت را دارم

فریادم سر به فلک می‌‌کشد، بزرگ می‌‌شوم، بالا می‌‌روم، اوج می‌‌گیرم، در حد اکثرم جشنی برایم می‌‌گیرند، فرشته‌ها و شیاطین نامم را در گوش هم زمزمه می‌‌کنند

انسانها و اجنه در جا به جایم به بوس و کنار می‌‌نشینند

از خون سربازان شجاعم سیراب می‌‌شوم و رقص کنان، چرخ زنان، جیغ کنان، کباب بره در دهان سرورم می‌‌گذارم

تنم را گستردی ‌ای نادر، فرش شدم فراخ و فخر انگیز، فربه و فریبنده، فردا فردا فردا، هر روز برایت جشن می‌‌گیرم، روی تخم چشمم می‌‌گذارمت، رانهایت را، شانه‌‌های فراخت را شب به شب می‌‌مالم و انگورهای شیرینم را حبه حبه از دهانم در دهانت می‌‌گذارم. فرشی هستم ابریشمین که هر قدمت را حک می‌‌کنم بر زمینه ام، قاب طلا می‌‌گیرم و پوست تاریخ بر آن‌ می‌‌کشم

* * *

شاعرانم ردیف صف کشیده اند

نامهایشان را از شعرهایشان بیشتر دوست دارم

صائب تبریزی، دهقان سامانی، قصاب کاشانی، ذوقی اردستانی، فیاض لاهیجی، حافظ شیرازی... همه‌شان مرده اند

اما اسمهایشان لای تقویمها پچ پچ می‌‌کنند

من اما کارم از این حرفها گذشته است

می‌ نالم:

من کجا و دست گل چیدن کجا ‌ای باغبان

ناله بلبل مرا اینجا به زور آورده است

هیکل چاق و سنگینم را تکانی می‌‌دهم

روی تنم را جرم کلفت تاریخ گرفته، دیگر خودم را نمی‌‌بینم

میان مردی و زنی‌ گیر کرده ام

همه اعضا را دارم همه خشک و بی‌ حاصل

رغبتی به روییدن ندارم

کسانی‌ خودشان را به من می‌‌مالند اما نه با طیب خاطر که از سر دلسوزی

کسانی‌ فریاد می‌‌زنند: تو می‌‌ارزی، تو عشقی‌، تو جانی، پشت و پناه مایی

می‌ میرند، می‌‌شکنند، از جای زخم ضعف می‌‌روند، از تل مرده‌ها بالا می‌‌روند، مویه می‌‌کنند و همانجا تلف می‌‌شوند

من اما هیکل مهیب و خسته‌ام را تکان نمی‌‌دهم

نمی‌ توانم، نمی‌‌دانم خاکم یا خاکستر، انسانم یا خدا

فریاد می‌‌زنم من کیستم؟ خانه به دوشانی می‌‌آیند که زبانشان را نمی‌‌دانم

با هر دو چشم شکسته‌ام دنبال هوای سرخ و سیاه می‌‌گردم

حافظه‌ام پس می‌‌رود

از گوشهایم آب می‌‌ریزد، صوت می‌‌ریزد، پنج حرف متوالی‌: ت...ا...ر...ی...خ

تنم می‌‌لرزد، اگر کسی‌ مرا نشنود؟ اگر یادم نیاید؟ اگر صدایم...؟ زنی‌ از دور به من خیره شده است

با چادر و روبنده سیاه

سوار بر اسبی سیاهتر از شیشه چشمانش

دستم را به سویش دراز می‌‌کنم

"خاتون من، به من بگو من که هستم؟"

صدایی نه از خاتون که از تمام کائنات، از دورتر، از همه جا، از ته همه جهانها و زمان‌ها مثل آبشار بر تنم جاری می‌‌شود: تو ایرانی، تو جانی

با ته مانده‌ام منعکس می‌‌شوم : من ایرانم، من ایرانم..

Wednesday, December 9, 2009

شعر پاتریوتیک من

وطنم را دوست ندارم

درختان و رودخانه‌ها و دریاها یش را دوست دارم

مردمش را دوست ندارم

چال روی لپ‌هایشان را وقتی‌ که می‌‌خندند و بوی پلو خورش پیچیده در روزگارشان را دوست دارم

وقتی‌ که ماهی‌‌ها توی تورها پهلو می‌‌زنند تا پوست آینه کاریشان یک لحظه در هوا برقی بزند که بتوانید بدون اینکه تصورش را کرده باشید در یک لحظه ناب، مرز بین روز و شب، فلس و ستاره را گم کنید

وطنم زیر پایم نمی‌‌تپد دیگر

ساکت است، سکوتی از عمق تاریخ

می‌ گویم می‌‌بینم می‌‌شنوم که تاریخ رگ‌هایم را گرم می‌‌کند

وطنم چاق و خوش اشتها می‌‌بلعد آن‌ مردم را با چال گونه هایشان، بوی نانها و خورش‌ها اما می‌‌ماند و می‌‌پیچد در تاریخ و یک صدای دوری خیال همه مان را راحت می‌‌کند: "این مایع قرمز که در کوچه‌هایش جاریست خون نیست، شراب ناب شیراز است"

دوستش ندارم

خدایم را از سر لج و لجبازی لای جنگلهای طاسش قا یم کرده و چکمه‌های گلی برادران سربازم را - که قرن‌ها استعاره‌ام ، شیره جانم، آب چشمم بودند- توی صورتم می‌‌کوبد

نور چراغ خانه شوهرم را در خانه‌های زشت خودش به قیمتهای کلان تقسیم کرده، ملا‌هایش میروند روغن تن مردم را میفروشند، مزد قرن‌ها پناهشان را می‌‌ستانند

دوستش ندارم

ملا‌هایش را دوست ندارم

شاهانش را که تاکسی‌ها هنوز و همیشه برایشان فاتحه میخوانند، دوست ندارم

ملا‌های من یک وجبند و عبایشان روی زمین می‌‌کشد، از توی شمعدانی‌ها بیرون می‌‌آیند و قطار قطار صف می‌‌کشند، کتاب به دست با اخم کوچک جبینشان

ملاها‌های من نصر الدینند، نصر دینند، پیروزی مخوف دین

گول زنانگی وطنم را نخورید

نه اینکه بگویم فاحشه است اما کم کم زنیست با بساط مردانگی که زنده و سرحال خودش را زیر پایم به موش مردگی زده است

زمستانش اینجاست

زمستانی که دوستش ندارم

که با برفش، شهوت فساد انگیز تنم را خیس و آسمان را خشکتر و خشکتر می‌‌کند

بهش بگویید وطن بهارم است

سبزی سبزه زارم است

بهش بگویید دوستش ندارم

و قلبم را هرگز و هرگز دستش نمیگذارم

بهش بگویید ناکس پس بده به من زنانت را

پس بده به من زنانگی‌ام را

پس بده به من زمانم را ، زمانم را، زمانم را، زمانم را، زمانم را، زمانم را

Saturday, November 28, 2009

سلامان و ابسال


بوي حموم مياد ؛

حمومي كه لختهاي سياه و سفيد دستهاي همو بالا مي برن

حمومي كه پشگل الاغا بوي خوب ميده ،‌صابونها چربي تن حسيني راد

من پشگلا رو با لذت ميمالم به تنم و روي شن و علف شور دراز مي كشم

و پر آفتاب مي شم ؛

ابسال منتظرمه ما در جزيره بهشتي مشغول استراحتيم

من دمر شده ام و علفهارو مي جوم ؛

ابسال تن بي موشو پوشونده كه با لباس بميره

من با بيكيني ، پهلوهام از علف خيس درد گرفته؛

آسمان طرفدار من است ؛

ابسال مي خواد ذره و ناپديد بشه ،‌من مانع نيستم.

ابسال فقط يه بارمنو ببوس خوشم مياد بوي نون و پهن ميدي

بعد غيب شو برو روي درخت واسه هميشه اونجا بمون

من روي درخت مينويسم " سلامان "

ديگر پهني وجود ندارد اما شنها هنوز هستند شنهاي آفريقايي...

يوسف من ابروهايت را به من بده ، آخر من به تو نياز دارم. تو جواني و خوشگل و مهربان؛ تو آرايشم ميكني هر جور كه خودت خوشت مي آيد، ‌بنفش و آبي و كاهويي. بهم تنفس مصنوعي بده، من غرق شده بودم در صندليهاي به هم چسبيده،‌ ديجيتال ، ديجيتال ، ديجيتال


1380

Thursday, November 26, 2009

اروتیکا

.. مهرداد خوابیده است. من که نمیبینمش.به پهلو دراز کشیده ، چشمانش بسته، پلک‌هایش قلمبیده،انگشتانش را جمع کرده روی دهانش گذشته. هیچ ژستی انقدر زیبا، ساده و کوچک است؟ من هم هستم. اینجایم. کهنه و مچاله دنبال دفتر نارنجیم می‌گردم. دفتر سیاهم ، دفتر زرشکیم، دفتر آبیم...

" روی همان خط صاف زندگی‌ باشید. همانی که پدران و مادرانمان، معلمانمان، پادشاهانمان و ملا‌هایمان گفته اند: `ساف است این خط و فلان که بگیریش میرود تا می‌رسد به فولان بیر مکان ` اینجا همان جاست که به آن می‌گویند تصویر. تصویر هم چهارچوب دارد و چهارچوب هم تعریف و الخ. تصویرم را برمیدارم. ما سه دختریم، سه خواهر، سه کودک، سه ناهنجاری احتمالی‌ در جهانی‌ مشخص.روی تختهای خانه خاله دراز کشیده ایم. هر کدام یک مجله زن روز در دست به تاریخ روزها و ماه‌ها و سالهایی که هرگز وجود نداشتند یعنی‌ قبل از انقلاب ۱۳۵۷. اینجا عشق است و سکس و زیبایی‌ و اروتیکا و نه ایرانی‌ نه ایرانی‌ نه ایرانی‌.اینجا ویولت است، گل سرخی که می‌گویند در شوره زار رویید. من اینجا به دنیا می‌‌آیم. هفت سالگی بلوغ خودم را به چشم میبینم. در هشت سالگی بار شکمم را زمین میگذارم و در بیست و چهار سالگی فرزندم میمیرد. این گونه مفت و مجانی‌ داستان زندگیم را برایتان بازگو کردم.."

نکته پراکنی: از بس خوابی‌ که دیدم شیرین بود وقتی‌ بیدار شدم دو کیلو اضافه وزن داشتم.

اینجا مهرداد خوابیده است. بر تشک‌هایی‌ کلفت و نرم با روکش حوله‌ای صورتی‌. نماد حقیقی کشور آلمان. آلمان.. بوی شکلات در راه فرودگاه از کیف خاله...

پس کله مهرداد شبیه بازی‌های کودکی‌ام است. نه ترسم میدهد نه اضطراب. نه مرا به چالش میکشد نه ازم توقعی دارد. نمیدانم چیز به آن‌ پخی چطور مثل یک مایع خنک روی سطح پوستم میریزد، از آن‌ عبور می‌کند و تا ته جانم را خیس می‌کند. آیا خاصیت خواب است که جنس مواد را تغییر میدهد؟

حال این تصاویر همه با هم چسبیده اند به کودکی ام. به رنگ‌های اصلی‌ کیفم. کیف کولهٔ اصیل و بدیع آلمانی‌‌ام -بهتان میگویم چه رنگی‌ بود، بنفش سرمه‌ای صورتی‌ پررنگ و سبز کله غازی. جوری چسبیده که دارد کلافه‌ام می‌کند. اما قصد جدا کردنش را ندارم. حالا نه بیست و چهار ساله‌ام نه هفت هشت ساله. حالا کودک پیری هستم که هنوز دفترش را می‌‌خواهد. دفتر سیاهش، دفتر سرمه ایش، دفتر زرشکیش...

نکته پرانی آخر: از همه چیز سیر شده ام، به جز صبحانه و ناهار وشام و گاهی هم در وسط آنها میوه و شیرینی‌ و شربت و بستنی و شکلات

Thursday, October 8, 2009

please don't ask for a title!

باشد روزی که گذشته و حالت در یک اتاق نشسته باشند. یکی بهتر از دیگری. یکی بهتر از آب دریا، یکی بهتر از پسسسسسس... درب پارکینگ باز می شود، دود ماشین و آفتاب قایق.

"اما کسی از این ترس اجباری نمی ترسه، چه لاغر و چه چاق این نگرانی من نگرانی نمیشه انگار کسی نگفته تو تو نباش و من می خوام همون باشم با همون سوراخهای دلم که هوا و چیزهای دیگه ازش رد میشه."

تو امنی. اینجا چهار دیوار است که به گفته بعضیها پنجره هایش همچین پنجره نیستند. اینها مهم نیستند، یک مشت استعاره چسکی. بوی مشروب مهم است و کسی که لپ مرا بکشد و بهم بگوید پدرسوخته. که حقیقت همه توهمات چندین ساله مرا شروع به دوختن کند. بدوزد و بدوزد همه کج از اول کج تا آخر یه کمی راست.

"پری کوچیک خسته که قطره های اشکت رو گونه های خیست با کلی دارو دسته قرق کرده نشسته"

پاهای مادر درد می کند و من پیش پری جان نیستم که مرهم دردش باشم که بگه به تو چه که مرهم درد من باشی ؟ اگه درد خودت واسه مرهم من دندون تیز نکرده، بزن به چاک یالا!

اینجاست که من در میان ابرها بر ردیف آجرهای صاف ستون نشسته ام و به پایین نگاه می کنم. از آنجا - بر خلاف چیزی که سالها تصور می کردم- دختری را می بینم که از طنابی آویزان بالا می آید. فالگیری معلق در هوا سالهاست که نگاهش به کف دست دختر است. هر سالی که میگذرد دختر هزار متر بالا می آید، موهایش قرمز می شود، کوتاه می شود، سیاه پرکلاغی می شود، کچل می شود، پرپشت و کم پشت و بلند می شود. دامن هایش همه گشاد و گلدار از پشتش آویزان می شوند، قطار می شوند و گلهاشان می ریزد. نه دردی نه ترسی. دختر نگاهش ثابت است. گاهی که ستونها کج میروند، قلبش، محفظه سینه اش، آنجایش که نفس از آن بلند می شود، کج می شود، پیچ می خورد، اما نگاهش سالم است. بالا می آید هزار متر، میلیون متر، با دامنهای گلگلی اش و نگاه فالگیری بر کف دستش....

"یه روزایی آدم سنگینه. هر چقدم خالی کنه نمیشه. آن روز برای کورونا از آن روزهاست.

گذشته، گذشته گور بابای گذشته همیشه ی خدا تو گذشته فقط یکی عقب آدم گذاشته....."

Monday, February 9, 2009

نامه



عزیز دلم قربونت برم
دیکه این جو واسه من کافی نیست. می دونی یه جوری دارم خودمو به این انزوا که تفاله های بچگیمه آویزون می کنم که فکر کنم تا دو سه روز دیگه همین یه الف حافظه ای هم که دارم رو میس کنم.

عزیز من عزیز تو
محکمترین انرژی فعلی من
از ترسی که بهم می دی راضیم. از اینکه خصوصی من هستی تو پوستم نمی گنجم. من می خوام تمام احساسهای کودکانمو بریزم دور بعد بازیافتشون کنم
دوست دارم منو توی اتاقت پیر کنی. پیر و کامل مثل خودت. از این جور خیالها که با واقعیت حال نمی کنن و اصلا آدم حسابش نمی کنن، تمام تنم مور مور خوشحالی میشه. تو هم واقعیت دگردیس شدهء تعبیرات ذهنی منی

صدای این شاباجی های چیپس خوار هیچ به کت من نمیره. من به دوری توام. من دارم قدرتمو از عالم مثل پس می گیرم. چقدر خوشحال و جوونم. دارم با پروردگار هم بالش می شوم. راههای دور سر انگشتامه ، سر انگشتای پوسیدهء تو. اگه دلت می خواد یه نفر باش اگه نه هزار نفر. فقط به من اطلاع بده. چونکه من بیست ساله بودم یه روزی
1381

Saturday, February 7, 2009

دفتر خا طرات 1


چشمهایم را که باز می کنم از آن تاریکیهای دلگیری را می بینم که تمام خانه را گرفته ، به جز آشپزخانه که چراغش روشن است. حتما ساعت شش و نیم صبح است و مامان دارد صبحانه آماده می کند. یکهو از آن دلشوره های بدجور به دلم افتاد. باید پاشم بروم مدرسه در این صبح غمگین و گرفته که تازه همه اش هم علوم و ریاضی داریم. اصلا دیروز را یادم نمی آید. چرا بعضی دیروزها قبل از اینکه تمام شوند امروز می شوند؟ ای بابا برای اینکه اصلا هنوز دیروز است احمق جان! ساعت شش و نیم بعد از ظهر دیروز است و تو باید بجنبی چون آنت و دنی الان است که شروع شود. چه خوشحالم حالا. بایستی دیگر همه از خواب بعد از ظهری بیدار شوند. خواهرکم هم که پهلوی من خوابیده بیدار می شود و با هم می دویم تا اینکه من زودتر دکمه تلویزیون رنگی پارس را فشار می دهم و در حالیکه به آرم سه رنگش (قرمز و سبز و آبی) که خیلی ازش خوشم می آید نگاه می کنم، با صدای عجیب و غریب روشن شدنش حال می کنم. بعد از آن خواهرکم عین شنگولها بالا پایین می پرد چون کودک سفید هم قدم زدنش تمام شده و حالا که پرده قرمز کنار رفته دارد میپرد هوا و همانجا روی هوا می ایستد، کاری که خواهرکم هر چه تلاش می کند نمی تواند بکند. بی بی بی بق بق، بی بی بی بق بق ...بق بق بق بق بق، بق بق بق بق بق.. حالا من آنت، دختر زیبای کوههای آلپ، مثل همیشه اخمالو ، دارم لوسین را دعوا می کنم.اما انجا در اتاق نشیمن خانه مان یاد کابوس وحشتناک دیشبم می افتم که دنی با آن لنگه پوتین فلزی اش در فضای سیاه ذهنم رژه می رفت.
انجز انجز انجز وحده، نسترن نسترن نسترن عبده...اه! این دیگر حتا از گزارش هفتگی هم بدتر است! چه کار کنیم؟ بابا که دارد عین خوره ها روزنامه می خواند، مامان که عین خوره ها غذا می پزد، خواهر بزرگم هم که همه اش پشت در چوبی قفل شده اتاقش تلفن حرف می زند. فکر می کنم بهترین کار این است که با خواهرکم و عینکی وکامران و پلنگ صورتی و گروهبان گارسیا نقاشی کنیم (که حالی می دهد برای خودش) که مامان داد می زند: پاشین برین مشقاتونو بنویسین

Monday, February 2, 2009

روز اول

باز هم میهمانیهای بی زمان و مکان کورونا
جسمی که به زحمت چند روح را در خود جای داده
چه کششی
بلکه هم شیدایی یا در آن مایه ها
می پز ، می چش ، می کش ، می رقص ، می بوس
اما زن است و نرم، شیر گرم ، شیر ولرم ،
از جنس گوشت متوسط پز
عزیز جان که باشد این شیر میریزد
از روی لب و لوچه رد می شود
از روی روحها رد می شود
و کورونا دوست دارد این مخلوط جسم و روح و شیررا
یادش می آید که همه خونها را خشکاند
چه خوب بود این کار! حتما" کار درستی بود که حالا یادش هم نمی افتد که خونی قرمزی در کار نیست
معرکه است حتا
این را که ارزانی کرد؟
شاید پنج قدم به سوی رستگاری
شاید هم کریسمس گذشته جرج مایکل
"چیزی از این دست بود"
کورونا فکر کرد