من امروز خیلی کوچکم، صورتم سرخ و داغ؛ شاهزاد گم شدهایام در همهمههای نا آشنای این سالها و این ماهها
دور سرم میچرخد - تحولات اخیر، تحولات اخیر
[کوتاهم، شیرینم، تنم همیشه داغ است و درد خیلی راحت اعصاب حسیام را انگولک میکند]
در شیدایی بچه وار گه گدارم، هیکل در مضیقهام پاورچین پاورچین بخار میشود، آب میروم
خونی روی تنم میریزد که جوان است و بوی تعفن نمیدهد
رقیق است و صدا دارد، جیغ میزند، جیغش در گذشته و حال گم میشود
خون با صدای سوزناکی آواز میخواند و جاری میشود و من با آوازش پیر میشوم
* * *
من پیرمردی سفالینم
قرنهاست که ادرارم از کنترلم خارج است
اساس و شالوده وجودم از ادرار خیس و ولرم است
یکی از چشمانم شکسته است
روی تنم کاشیهای آبی تا عرش بالا میروند تا به خدا نامی برسند
پوستم اما اخرایی و چروک است
فرسودگی کارم است اما حالا به گمانم وقتش است
دستهایم را با زحمت و مشقّت بالا میبرم
شاهان دلاورم سوار بر اسبهایشان از روی دستانم سقوط میکنند
روی شانه هایم، روی شکمم، توی دهانم میریزند
آرام و بی صدا، معمارها گنبدهایم را رها میکنند..
* * *
نادر آمده است امروز. پا بر سر و جان و چشمم میگذرد
چادر مرصع نشانش تنم را سوزن دوزی، از خواب زمستانی بیدارم میکند
اینجا، آنجا، هزاران سرباز و اسب و چادر و زنان حرمسرا زنجیروار نشسته اند
مرد من نادر قلی در یک دست تبرزین، در دست دیگرش خاکم را، گوشتم را در مشت خویش میفشارد
لبهایش را روی گردنم میساید، نفس آتشین و پر از شهوتش را لای موهایم ول میدهد
پنجههایم غوطه ور می شوند در پهلوهایش؛
مرا میچسباند به خودش، میلغزاند، میلرزاند، میسوزاند، طاقتم طاق میشود، فریاد میزنم: توپاز خان آمدی! استحقاقت را دارم
فریادم سر به فلک میکشد، بزرگ میشوم، بالا میروم، اوج میگیرم، در حد اکثرم جشنی برایم میگیرند، فرشتهها و شیاطین نامم را در گوش هم زمزمه میکنند
انسانها و اجنه در جا به جایم به بوس و کنار مینشینند
از خون سربازان شجاعم سیراب میشوم و رقص کنان، چرخ زنان، جیغ کنان، کباب بره در دهان سرورم میگذارم
تنم را گستردی ای نادر، فرش شدم فراخ و فخر انگیز، فربه و فریبنده، فردا فردا فردا، هر روز برایت جشن میگیرم، روی تخم چشمم میگذارمت، رانهایت را، شانههای فراخت را شب به شب میمالم و انگورهای شیرینم را حبه حبه از دهانم در دهانت میگذارم. فرشی هستم ابریشمین که هر قدمت را حک میکنم بر زمینه ام، قاب طلا میگیرم و پوست تاریخ بر آن میکشم
* * *
شاعرانم ردیف صف کشیده اند
نامهایشان را از شعرهایشان بیشتر دوست دارم
صائب تبریزی، دهقان سامانی، قصاب کاشانی، ذوقی اردستانی، فیاض لاهیجی، حافظ شیرازی... همهشان مرده اند
اما اسمهایشان لای تقویمها پچ پچ میکنند
من اما کارم از این حرفها گذشته است
می نالم:
من کجا و دست گل چیدن کجا ای باغبان
ناله بلبل مرا اینجا به زور آورده است
هیکل چاق و سنگینم را تکانی میدهم
روی تنم را جرم کلفت تاریخ گرفته، دیگر خودم را نمیبینم
میان مردی و زنی گیر کرده ام
همه اعضا را دارم همه خشک و بی حاصل
رغبتی به روییدن ندارم
کسانی خودشان را به من میمالند اما نه با طیب خاطر که از سر دلسوزی
کسانی فریاد میزنند: تو میارزی، تو عشقی، تو جانی، پشت و پناه مایی
می میرند، میشکنند، از جای زخم ضعف میروند، از تل مردهها بالا میروند، مویه میکنند و همانجا تلف میشوند
من اما هیکل مهیب و خستهام را تکان نمیدهم
نمی توانم، نمیدانم خاکم یا خاکستر، انسانم یا خدا
فریاد میزنم من کیستم؟ خانه به دوشانی میآیند که زبانشان را نمیدانم
با هر دو چشم شکستهام دنبال هوای سرخ و سیاه میگردم
حافظهام پس میرود
از گوشهایم آب میریزد، صوت میریزد، پنج حرف متوالی: ت...ا...ر...ی...خ
تنم میلرزد، اگر کسی مرا نشنود؟ اگر یادم نیاید؟ اگر صدایم...؟ زنی از دور به من خیره شده است
با چادر و روبنده سیاه
سوار بر اسبی سیاهتر از شیشه چشمانش
دستم را به سویش دراز میکنم
"خاتون من، به من بگو من که هستم؟"
صدایی نه از خاتون که از تمام کائنات، از دورتر، از همه جا، از ته همه جهانها و زمانها مثل آبشار بر تنم جاری میشود: تو ایرانی، تو جانی
با ته ماندهام منعکس میشوم : من ایرانم، من ایرانم..