Wednesday, August 25, 2010

خدیجه

خدیجه می گوید اسمش خدیجه است
می گوید 20 سالش است و شوهر دارد
می گوید: آن زنها همه تورا مسخره می کنند
وقتی داشتی دست و پایت را آن طور تکان می دادی
آن زنها در گوش هم می گفتند دیوانه است طفلکی
خدیجه خیلی ریز است با چشمهای خیلی درشت
خیلی کوتاه است با موهای خیلی بلند
سیگار می کشد
چادر می گذارد
دوست پسر دارد
از زیر و لا به لای ماشینها رد می شود، از دستهای گچ گرفته پسرها سیگار و دوزاری می قاپد
یک روز می گوید: عصبانی شدم با مشت کوبیدم روی میز
شیشه میز خورد شد دستمو جر و واجر کرد
فردا می گوید: رفتم رو نوردوون قوریو از بالای کمد بردارم
اقتادم قوری شکست
دستم جر خورد
خدیجه از آنهاییست که وقتی از درد گریه می کنند تمام صورتشان خیس می شود
اما چشمها و نوک بینیشان سرخ نمی شود
انگار یک مشت آب پاشیده اند به پهنای صورت کوچکش
خدیجه به جای چادر کهنه و رنگ و رو رفته مادرش
پشت دفترچه بیمه تامین اجتماعی خواهرش قایم شده
اسم خواهرش خدیجه است
خدیجه می گوید : همه منو سارا صدا می کنن
یواشکی در گوش من می گوید:20 سالم نیست 15 سالمه شوورم نکردم
ریز می خندد و می جهد
کوچک و چابک در راهروها ناپدید می شود
قصه خدیجه دلم را پاره می کند مثل دست راست خدیجه
آخرش چه شد؟ مادرش زنگ زد گفت: خانم خدیجه با شماست؟ گفت با شما رفته بیرون هنوز بر نگشته
کجا پیداش کنم؟ خانم این دختر دستش خوب نشد که نشد
همینطور کج و آویزون مونده
نمی دونم چه خاکی به سرم کنم
.
.
.
و مادرش گریه کرد
خدیجه حالا کجاست؟
شاید در کوچه پس کوچه های کمال آباد کرج با همان دست کج و چادر بی رنگ و رو از دست پسرها سیگار و دوزاری می قاپد تا از سر کوچه به دوست پسرش تلفن کند
شهریور 1389

Wednesday, May 26, 2010

Tuesday, February 16, 2010

الکی

روی ایوان خانه بتونی نشسته است
گلها و حوضچه ها روی پرچینها و گاه روی پیشانی اش می چرخند و ناز می کنند
دخترش صورتش را میان دو سینه او فرو برده، خمار چرت نوزادی اش ، بینی اش را به او می مالد
دخترش آنجا بود وقتی آفتاب سفید نیمکره شمالی از دو قاره گذشت و از سوراخ پرده توری اتاق، خودش را روی دفترهای شعرش انداخت
دخترش آنجا بود وقتی که دفترهای شعرش روزی روزگاری ناغافل از روی میز بلند شدند و بال زنان از پنجره بیرون پریدند
و دیگرراه برگشت را پیدا نکردند
دخترش آنجا بود وقتی صدای کوبیدن در اتاقش در آپارتمان پیچید
درگوش مادرش چرخید
گوشهای پدرش را زنگاند
دزدگیر ماشینهارا جیغاند
و رفت پشت در جبر آسمان کناردیگر فریادها
که دیگر بر نگردد که نگردد
می شد یک بوسه شود برود درگذشته ها
تنش را به دود گرم و نرم قلیان دوسیب بمالد
در خیابانها پرسه زند
روی صورت دخترش بنشیند که با چتر کوچکش می لولید در آسمان اول و
ول می گشت در آسمان هفتم
آن وقت می نشست روی لبهای کسانی که آن موقع لب داشتند
بوسه ای آغشته به
candy kiss
که احتمالا از بوسه های لای دفتر شعرهایش هم شیرین تر بود
گذشته می خنداندش
دخترش چرت کوتاهش تمام می شود

Sunday, January 31, 2010

Sorry seems to be the hardest word…



رنج کودکی ما پیچهای چالوس را صدا می کند
پژوی سفید دنده کنار فرمانمان از آسمان آبی ابری می گیرد تا پیاده شویم روی کوهها، با درختها تاج شاه بکاریم
تنمان درد رامسر
جیرجیرکهای مرده کنار بشقاب چلوکباب در باغچه با صفا
آقا جون در سکوت دوغ می نوشد از تنگ گلی] بازی]
بازی با بره های سفید و گربه های سبز
بازی با اولد سانگ
وزخم گرد زانویم که کیف می کند از چغری در همان روزهای اول بهار
.
.
.

تونلهای چالوس را می شمارم
کاجهای کوه مادرم را می شمارم
ساعتهای توقف در کندوان را می شمارم
گریه هایم را ، اضطرابم را، سکوت بین خرو پفهای پدرم را می شمارم
هر جرعه این هوای خیس و چموش را – که باد می دهد مجراهای بینی ام را – می شمارم
تنها شدنم را در بهار تابستان پاییز زمستان ، فروردین تیر مهر دی ، اردیبهشت مرداد آبان بهمن.. می شمارم
.
.
.
امروز تکراری می گویم
تکراری در کوچه های این بهشت تکراری قدم می زنم
تکراری قلبم هوس رامسر و کوی پونه می کند و آهنگهای گریه دار کاست تویوتا ی کورونای نقره ای
و تکراری تنها شدنم را در بهار تابستان پاییز زمستان ، آوریل ژوئن نوامبر ژانویه ، می ژولی فوریه.. می شمارم


بهمن 1388
Perth

Sunday, January 17, 2010

امان از قصه‌های دراز و کوتاه، بد و خوب شهر ما


اینجا شهرها کنار هم خوابیده اند، دستها روی سینه، پاها دراز، تفها آویزان
تصویری دارم از مرکز ثقل این شهرها که صبح‌هایش بوی کله پاچه می‌‌دهد
و چربی‌ این بوست که مرا یاد روایاتی از این شهر می‌‌اندازد
خدا را شکر که کلّه‌ام از مفهومهای گنده خالی‌ شده است
شاید اثر شیشلیک چاق و چله‌ای است که تن‌ لشش را چسبانده به دیواره شکمم
شهر عصبانی، شهر مردهای کلفت
شهر دختران جوان و زیبا که با تنهای سفید و سینه‌های بریده روی تختهای بیمارستانها دراز کشیده اند و از پنجره به بیرون خیره شده اند
خیره به بوی کله پاچه که در سرد صبح زمستان مظلوم ۱۳۸۸ می‌‌پیچد و بالا می‌‌رود و تمام کودکی ما را با خودش می‌‌برد
از دنیایی‌ که دیگر وجود ندارد
به دنیاهایی که هرگز وجود نخواهند داشت
دیگر قلبم از این شهر گرفت و سیاه و پاره شد
قصه‌اش را برای وقتی‌ دیگر می‌‌گذارم
شوخی‌ نمی‌‌کنم
برای وقتی‌ که دور می‌‌شوم انقدر دور
حتا به اندازه نصف کره زمین
و زیرش می‌‌نویسم
تهران، دی‌ ۱۳۸۸