Saturday, April 26, 2014

خ ق

خ از سر خستگى در مى رود. ستگى. لق لق مى زند. تق مى زند بر در كوچه. كوچه درش به خيابان باز مى شود. ته كوچه هـ ، هـا ، هواى تازه است. تازه بوى بربرى مى دهد. خشكيده لاى پارچه. كپك زده. كپك زده و ولو روى مبل جلوى تلويزيون. فيلم عشقى. عشق اندازه. عشق قد شوهر. قد قد قد. ق از گلويم مى جهد. گلو خشك و چغر. درد گلو. گلوى درد. گلوى عشق. گلوى قربانى. 
خستگى ناله مى كند. پاهايش را باز مى كند. دستهايش را دور گلويم فشار مى دهد. درد گلو اوغ مى زند. هولم مى دهد روى مبل. بهم تجاوز مى كند. روسرى را دور گلويم گره مى زند. گره درد مى شود. خستگى مى گريد و بغلم مى كند. درجا هم تلف مى شود. 
درب كوچه باز مى شود. كوچه كه در ندارد. باز مى شود و هواى تازه مى آيد. تب مى رود و هذيان مى ماند. تلويزيون خاموش مى شود. فيلم عشقى سكسى مى شود و عاشقى اندازه وسعت سينه مى شود. بالا مى رويم. بالا و بالاتر. قلب مى شويم. قرمز خونى. سياهِ رگى. سياهِ رگ رگى با رگه هاى قرمز. با رگهاى پر از خون. مى چسبيم به هم كامل مى شويم جسم و روح و گلو درد و خستگى. با شوهر. با بعد از ظهر شنبه. با پتو و روسرى و قرصِ دوتا روز دوتا شب. دوتا سفيد.  دوتا نارنجى.  دوتا بيضى دوتا گرد. دوتا من دوتا تو.. 

Nas
Apr 2014

Wednesday, April 23, 2014

مادرم

روزهايى بودند كه مادرم خوابش مى برد
روزهايى كه برف بى صدا مى باريد و شب را خصوصى من مى كرد
مادرم كجاست؟
مادرم چيست حالا؟ 
مادرم سپيده دم است
آفتاب گرم بعد از باران است
مادرم اين رنگين كمان است كه از نولامارا برمى خيزد و در تهران فرود ميايد
مادرم مى خوابد لا به لاى هواى شهرى كه نبضش تند تند مى تپد
شهرى كه خودزنى كرده و خونش مى جهد
مادرم مى خوابد و صداى نفسهايش لاى بادهاى زمستانى بالاى شهر مى چرخد
از روى درياها و خشكيها رد مى شود واين سوى كره زمين روى اشعه داغ آفتاب تابستان سر مى خورد، از ميان پنجره عبور مى كند و روى بشقابهاى شسته شده مى افتد
شب ترس ندارد
شب خواب من است و من خواب شب
مادرم بيدار است
خيره به نفس من كه نور مى شود و كف آشپزخانه اش مى نشيند

يكى دو سال پيش (٢٠١٢حدودا)
Nas

Saturday, March 8, 2014

مرگ

بيا از خودت بيرون. از حجم اسيدى درونت كه مى خوردت و حل مى كندت در سوختگى تاريخى اش. بيرونت مچاله مى شود و به درونت فرو مى رود و از تو له مى شود.  اين اشكهايى كه اينطور مى سوزاند همان اسيد سياه كهنه است. تنت را از داخلت بيرون بكش. 

[مرگم دارد با من پير مى شود. آن شب كه در راهروي بيمارستان پاي برهنه دويدم تا دستشويى، روى زمين نشستم و گريه كردم، مرگم جوان بود و زيبا. پوست مرگم چه لطيف بود. خودش چه دست يافتنى و سبك.] 

مرگم مرد قبل از خودم...

Thursday, February 6, 2014

سرت به كار خودت باشد
سرت با تنت يكجا باشد
سرت مى رود
تنت تنها مى شود
سرت گم مى شود ...

مرد سياه سياه است
تنش سياه مات، سايه اش شفاف
پشتش پر از سفيد
تنش آهسته شفاف مى شود
شفاف تر از سايه اش تا حل مى شوند در سفيد ..

سرت سفيد است
دستهاى مرد سياه
سرت مات است
دستهاى مرد شفاف
دستها فاصله بين كدر و شفاف را طى مى كنند
دستها آب مى شوند و از كنار گردنت روى بينهايت فقدان تنت مى ريزند
تنت گم شده و سرت هاج و واج
مى خواهد به كار خودت باشد
مى خواهد روى تنت باشد
مى خواهد ديگر گم نشود
Feb 2014
Nas 


 

Friday, January 24, 2014

بگوييم

ببين چشمهايمان دو حفره خالى
و زبانت گره خورده به لكنت تاريخى اش
من هم با دستهايم درازتر از پاهايت و بى حس تر از دندان شكسته مان
منتظر كه اين چند ثانيه هم بگذرد به خير
كه نفسم سر جايت برگردد
دستهايت بيدار شوند
پاهايم راست 
و يك دقيقه ديگر هم بگذرد تا زنده بمانم 
[مطمئن شوم كه زنده مانده اى]
و شايد چند ثانيه احمق نباشم
بلكه اين هيچ و همه چيز هميشگى ات پر شود از خاليهاى بى رنگم
من هم شايد كمى استراحت كنم
درآنجا كه به دنيا آمدم
در آنجا كه بزرگ شدى
درآنجا كه مردم...
و حالا وقتش است كه داستان را به همه بگويى
داستانى كه قرنهاست به هيچكس نگفته بودى

Nas
21/01/2014