Monday, February 9, 2009

نامه



عزیز دلم قربونت برم
دیکه این جو واسه من کافی نیست. می دونی یه جوری دارم خودمو به این انزوا که تفاله های بچگیمه آویزون می کنم که فکر کنم تا دو سه روز دیگه همین یه الف حافظه ای هم که دارم رو میس کنم.

عزیز من عزیز تو
محکمترین انرژی فعلی من
از ترسی که بهم می دی راضیم. از اینکه خصوصی من هستی تو پوستم نمی گنجم. من می خوام تمام احساسهای کودکانمو بریزم دور بعد بازیافتشون کنم
دوست دارم منو توی اتاقت پیر کنی. پیر و کامل مثل خودت. از این جور خیالها که با واقعیت حال نمی کنن و اصلا آدم حسابش نمی کنن، تمام تنم مور مور خوشحالی میشه. تو هم واقعیت دگردیس شدهء تعبیرات ذهنی منی

صدای این شاباجی های چیپس خوار هیچ به کت من نمیره. من به دوری توام. من دارم قدرتمو از عالم مثل پس می گیرم. چقدر خوشحال و جوونم. دارم با پروردگار هم بالش می شوم. راههای دور سر انگشتامه ، سر انگشتای پوسیدهء تو. اگه دلت می خواد یه نفر باش اگه نه هزار نفر. فقط به من اطلاع بده. چونکه من بیست ساله بودم یه روزی
1381

Saturday, February 7, 2009

دفتر خا طرات 1


چشمهایم را که باز می کنم از آن تاریکیهای دلگیری را می بینم که تمام خانه را گرفته ، به جز آشپزخانه که چراغش روشن است. حتما ساعت شش و نیم صبح است و مامان دارد صبحانه آماده می کند. یکهو از آن دلشوره های بدجور به دلم افتاد. باید پاشم بروم مدرسه در این صبح غمگین و گرفته که تازه همه اش هم علوم و ریاضی داریم. اصلا دیروز را یادم نمی آید. چرا بعضی دیروزها قبل از اینکه تمام شوند امروز می شوند؟ ای بابا برای اینکه اصلا هنوز دیروز است احمق جان! ساعت شش و نیم بعد از ظهر دیروز است و تو باید بجنبی چون آنت و دنی الان است که شروع شود. چه خوشحالم حالا. بایستی دیگر همه از خواب بعد از ظهری بیدار شوند. خواهرکم هم که پهلوی من خوابیده بیدار می شود و با هم می دویم تا اینکه من زودتر دکمه تلویزیون رنگی پارس را فشار می دهم و در حالیکه به آرم سه رنگش (قرمز و سبز و آبی) که خیلی ازش خوشم می آید نگاه می کنم، با صدای عجیب و غریب روشن شدنش حال می کنم. بعد از آن خواهرکم عین شنگولها بالا پایین می پرد چون کودک سفید هم قدم زدنش تمام شده و حالا که پرده قرمز کنار رفته دارد میپرد هوا و همانجا روی هوا می ایستد، کاری که خواهرکم هر چه تلاش می کند نمی تواند بکند. بی بی بی بق بق، بی بی بی بق بق ...بق بق بق بق بق، بق بق بق بق بق.. حالا من آنت، دختر زیبای کوههای آلپ، مثل همیشه اخمالو ، دارم لوسین را دعوا می کنم.اما انجا در اتاق نشیمن خانه مان یاد کابوس وحشتناک دیشبم می افتم که دنی با آن لنگه پوتین فلزی اش در فضای سیاه ذهنم رژه می رفت.
انجز انجز انجز وحده، نسترن نسترن نسترن عبده...اه! این دیگر حتا از گزارش هفتگی هم بدتر است! چه کار کنیم؟ بابا که دارد عین خوره ها روزنامه می خواند، مامان که عین خوره ها غذا می پزد، خواهر بزرگم هم که همه اش پشت در چوبی قفل شده اتاقش تلفن حرف می زند. فکر می کنم بهترین کار این است که با خواهرکم و عینکی وکامران و پلنگ صورتی و گروهبان گارسیا نقاشی کنیم (که حالی می دهد برای خودش) که مامان داد می زند: پاشین برین مشقاتونو بنویسین

Monday, February 2, 2009

روز اول

باز هم میهمانیهای بی زمان و مکان کورونا
جسمی که به زحمت چند روح را در خود جای داده
چه کششی
بلکه هم شیدایی یا در آن مایه ها
می پز ، می چش ، می کش ، می رقص ، می بوس
اما زن است و نرم، شیر گرم ، شیر ولرم ،
از جنس گوشت متوسط پز
عزیز جان که باشد این شیر میریزد
از روی لب و لوچه رد می شود
از روی روحها رد می شود
و کورونا دوست دارد این مخلوط جسم و روح و شیررا
یادش می آید که همه خونها را خشکاند
چه خوب بود این کار! حتما" کار درستی بود که حالا یادش هم نمی افتد که خونی قرمزی در کار نیست
معرکه است حتا
این را که ارزانی کرد؟
شاید پنج قدم به سوی رستگاری
شاید هم کریسمس گذشته جرج مایکل
"چیزی از این دست بود"
کورونا فکر کرد