Friday, January 24, 2014

بگوييم

ببين چشمهايمان دو حفره خالى
و زبانت گره خورده به لكنت تاريخى اش
من هم با دستهايم درازتر از پاهايت و بى حس تر از دندان شكسته مان
منتظر كه اين چند ثانيه هم بگذرد به خير
كه نفسم سر جايت برگردد
دستهايت بيدار شوند
پاهايم راست 
و يك دقيقه ديگر هم بگذرد تا زنده بمانم 
[مطمئن شوم كه زنده مانده اى]
و شايد چند ثانيه احمق نباشم
بلكه اين هيچ و همه چيز هميشگى ات پر شود از خاليهاى بى رنگم
من هم شايد كمى استراحت كنم
درآنجا كه به دنيا آمدم
در آنجا كه بزرگ شدى
درآنجا كه مردم...
و حالا وقتش است كه داستان را به همه بگويى
داستانى كه قرنهاست به هيچكس نگفته بودى

Nas
21/01/2014

No comments: