Sunday, September 22, 2013

Empyrium

زن روى نيمكت حك شد. 
شال گردنش بافته از جمجمه هاى صورتى
[متاسفم اردك زيبا كه چيزى ندارم بدهم بخورى. من فقط يك دفتر دارم و يك خودكار كه نمى نويسد.]
زن از طوفان ديروز جان سالم به در ...
[زير طوفان وحشى زمستان رانندگى مى كردم. باران و موسيقى زيباى امپايريوم؛ ماليخولياى دلچسبى تمام ماشينم را گرفته بود. تا رسيدم به اقيانوس..]
از سكوت بعد از ظهر فقط آفتاب مانده است و اين نيمكت. زن روى فواره بزرگ وسط درياچه معلق است. فواره بالا مى بردش، پايين مى آوردش، مى چرخاند و مى پيچاند. زن خيس مى شود. با مرغابيها پرهايش را مى تكاند. قطره هاى آب نگين نگين به صورتش مى خورند. روى لباسش مى پاشند. به پوستش مى رسند. از پوستش رد مى شوند. به آن سمتى مى رسند كه آفتاب و نيمكت تمام بعد از ظهر آن روز را فرا گرفته بود و زن روى نيمكت حك شده بود، سايه آفتاب روى دستش خال خالى، به انتظار شب و صاعقه وباران و نهايت. 

July 2013

2 comments: